حراج

یک مشت احساس پاک و دست نخورده ام 

که روی طاقچه انداخته شده و کمی هم رویش گرد و خاک گرفته 

حراج

تمام آن قلبی که پر شده بود از چسب زخم 

به عنوان دست دومی .. 

حراج

شعرهایم .. ترانه هایم .. سازم و نواختن هایم

تمامشان حراج

یک جور داغی تنفرآمیز حاصل از اشک های روی گونه ام 

حراج ...

فروختمشان مفت ..

به کارم نمی آمد .. اگر هم می آمد چیزی جز دردسر نداشت



امضا.شاه سیاه

۳ ۲

زمستان

بوته ها یخ زده 

شیشه ها مه گرفته 

سنگ ها ندای خشم میدهند

هوا دلگیر

در ها بسته

سر ها در گریبان

دست ها پنهان

نفس ها ابر

چشم ها بسته

دل ها خسته

زمین دلمرده

آسمان در بغض

غبارآلود و غمگین


زمستان است ...


#مهدی_اخوان_ثالث

#با_اندکی_اضافه_از_خودم

۲ ۲

ببر مرا...

نگاه ناگهان تو به چشم من همین که خورد

تمام من خلاصه شد درون چشم های تو

گمان نمیکنم شوی دوباره با من آشنا

دچار جنون میکنی و میروی..

ببر مرا

ببر مرا به عالمت ، به عالم جنون خود 

به موج ها بگو کمی یواش تر بهم زنند

حوالی تو یک نفر دلی به دریا زده است

عطر تو را نفس زدم درون سینه آنقدر

که آه هم که میکشم بوی تو پخش میشود

بریز هر چه رنگ را به بوم این جهان من

که روی بوم من فقط نقش تو نقش میشود..

ببر مرا ...


#بی_مخاطب

#با_اندکی_تغییر

۰ ۲

خوشبختی

صدا می آمد 

صدای آمدن میهمان

صدای بچه های کوچک

همبازی های قدیمی 

آب حوض تمیز بود و چند ماهی کوچک قرمز در آن شادمان بودند 

آن زمانی که کاسه ها آبی بود

کوزه ها سبز بود

در کف حیاط خانه چیزی جز یک بازی لی لی ریخته نشده بود

خوشبختی همان جا بود...

همان لحظه 

که سنگ من به خانه هدف می افتاد 

بعد از آن لحظه دیگر هیچ چیز خوب نبود

شب شده بود

همه رفته بودند 

همه خسته بودند 

خوشبختی همان جا بود که به جای دوربین عکاسی ، چشم هایمان کار میکرد...

به جای تقلب نوشتن روی کاغذ ، مغزمان کار میکرد

به جای تایپ کردن و چت کردن ، دهانمان کار میکرد

آری .. خوشبختی همان لحظه ها بودند 

که رفتند .. که تمام شدند .. 


امضا.شاه سیاه

۰ ۲

صفر

امروز دوازدهمین روز از دی ماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

روزهای کنکوری ام را با قدرت تر از همیشه شروع کردم.


این روزها

تمام زندگی من خلاصه میشود درون این کتاب ها .. 

درون تست های شمارشی زیست و درون حلقه های بنزن شیمی 

دوران شاد زندگی من تمام شده و من ساکت شده ام 

فقط کمتر از یک سال دیگر مانده برای پایان و بسته شدن دفتر زندگی ام.

میدانم .. میدانم با مرگ تمام نمیشوم فقط از یک دنیا به دنیای دیگر میروم .. 

خوب دینی را خوانده ام .. مشاورم گفته حتما دینی را صد بزن تا کم و کاستی ها عربی جبران شود 

پر از کار نکرده ام .. پر از برنامه نرسیده ام .. اما .. اما پر از حس خوبم .. 

وقتی محو میشوم درون تست های ریاضی و هر کسی هرچقدر مرا صدا کند نمیشنوم حس خوبی پیدا میکنم ! 


این روزها

خیلی چیزها فرق داره .. ارزش های من عوض شده .. نمیخواهم کسی از گذشته ام خبر داشته باشد 

ولی خیلی از گذشته ام فاصله دارم .. بهتر شده ام .. دیگر ترسناک نیستم .. هیولا نیستم .. 

فکر کشتن کسی هم به سرم نمیزند .. ! 


این روزها 

بی آزار شده ام .. خلاصه شده ام در یک اتاق سه در چهار که فقط گاهی برای شام و ناهار و شاید دستشویی بیرون میزند .. 

در وقت استراحتم میزنم زیر آواز و میخوانم .. یا آهنگ گوش میدهم .. شاید هم اگر حوصله ایی باشد کمی بازی میکنم..

اما وقت درس همه چیز آفلاین میشود و ذهن و درس خواندنم آنلاین میشود..


این روزها 

فقط یک چیزا خدا میخواهم . 

مناسب شدن روزها برای زندگی.

شاید در ظاهر خواسته کمی است اما پشتش کلی حرف نهفته شده ! ...


این روزها و این کارهایی را که میکنم را خیلی دوست دارم.

:)

۱ ۴
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان